بالا را نگاه کن آسمان همین جاست..!

سلام. 

دوستان عزیزم کانال من در تلگرام به آدرس زیر دارنده ی مطالب بنده هست، می تونید ملحق بشید. سپاس گزار خواهم بود. 

با سپاس فراوان ،کوروش دنیوی

Telegram.me/listen_to_nay

Telegram.me/listen_to_nay

Telegram.me/listen_to_nay



وقتی پرده دیدگانم -که تمام مدت قهر کودکانه زمین با خورشید بسته بود- گشوده می شوند.از آن همه حماسه و سفر و سرزمین اساطیر و ایستایی زمان به قعر حجم چارگوش اتاق -که گشودگی دستانم به اوج آن نمی توانند رسید- سقوط می کنم و می نگرم به درفش آشتی خورشید و زمین که از کوتاهی آویز پنجره ها به امید آب کردن یخ قهرآگین چهره این عنصر زمینی به درون اتاقم سر می کشد.
و من هر بار بر درازنای و تیرگی آن آویز سرمه فام می افزایم.
با این حال خورشید آشتی گر هر بار درفش امید خود را عمود تر از سرمه افزایی من بر بته جقه های به هم بافته ی قعر اتاق می کوباند و هر بار این حجم چارگوش مرا گرمای فزونتری می دهد تا از شرم این گرما قطره های بیشتری از پیشانی ام روان شوند.
باشد تا آن گاه تابستان.اتحاد این دانه های شبنم شرم آگین.همچون ریسمان از برای در چاه افتادگان.تاب بی هوازی ماندن را ز من درربایند تا بر جاودان عشق بازی درب و چارچوب مهر بطلان کوبم. پس آنگاه این حصر خود تگلیف را خواهم شکاند و مجنون وار "رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند" خواهم راند...

 


1394/9/26

کوروش دنیوی

 



در گنجه ذهنم یادواره طرحی است شگرف. خاطره ای از شبی اعجاز آور و روشن

آن روز تمام قد سر در آخور خاک داشتم. از خاک طلب می کردم    با خاک پیمان می بستم    و  بر خاک می افزودم.

پس آنگاه که روز بی طاقت شد شب به تاخت آمد و گیسوانش را بر آسمان پراکند تا شاید لختی بیاسایم

    من.نگران بر سوسوی ستارگان سکوت شب را با صدای نسیم می آمیختم و تخیلم سوار بر این آهنگ الهی دریچه های هفت آسمان را چارچوب به چارچوب فتح می کرد.

تمام هستی من: نگاه هوشمند چشمانم

کالبدی نبود

من . از حجم حضور . رشته ای از تار و پود کل شده ام.  پیکان هوشم از سوی تا سوی یگانگی است.  هر پرسشم تپی است در محیط تار و پودی یکه و واحد.

اینجا "سرنوشت" معنی آرزوست .   "مهیا یافتن" معنی خواستن.....

ای لایتناهی!  مرا بیاموز هر آنجه دانش توست

    پس در لحضه آتشین شدم سوختم گدازه شدم و از افلاک به خاک آمدم. به گمان سر به فراخور حد کشیدم...

پلک هایم را باز کردم. آفتاب در تمثیل ظهر تابستان در چشم هایم تخم گذاشت.

روزگارم به بهترین حال متحول شده !

 

در تربیع بهار آرزو کردم :  "سرنوشت" معنی آرزوهایتان باشد

 

1393/12/28

کوروش دنیوی



 

ای یادگاه شیرین ترین خاطراتم سلام.
سلام بر تو ای سر نهفته ی سینه ی سوزناکم.
و هزاران بار فریاد میکشم   عشق من سلام.
نمیدانم بیداری ناگاه شبانگاهان فراق دیدارت را بر من حرام کرد یا گرمای سست فریبنده ی دستی دیگر. واپسین قطرات عشقم نه برخاک که روزی جولانگاه کالبدمان خواهد شد بلکه برافلاک میچکد. جایگاه روشنترین لطافت التماس من. جایی که کژی های ژاژخایان نه سزاوار ورود به پرچین روح انگیز باشکوه اوست. و نه صداقت کبریایی عشقم را درهم میتوانند شکست و تنها و فقط چون همسایگان درمانده ای در پی گوش کشیدن به خانه ی همسایه از پی دیوار حسادتشان در تب و تاب و انفعالند و چه بد بردر ودیوار به هم ریخته شان میکوبند.
من شاید رهگذری غزیب و داستانی نانوشته باشم که چند گاهی محض خالی نماندن دامان پاکت بر فراز و نشیب آن نشستم و تار های وجودت چون نخینه هایی که بر سر و دست وپای عروسکان بندند . بند بند وجودم را در خود گرفت. و من درین سرای چونان میخرامیدم که گویی جاودانه خواهم زی. و تا ابد از شهد شادانه ی عشق تو خواهم نوشید. که ناگاه وقت زندگیت رسید! ....و عروسک خیمه شب بازی ...پخش زمین .در تاب نوشیدن جرعه ای دیگر از خنده های ناب چشمانت نخ رویای خود را در مغز کوچک پارچه ای اش به هم میبافت و داستان ها می سرود (( روزی از روزها او بازخواهد گشت و تا زمین درجای خود میگردد همراه من خواهد بود))
حال میفهمی چرا میگفتم (( تا ابد جز تو کسی را نخواهم داشت))
اما نمیدانستم که تو جز برای بازی و سرگرمی باز نخواهی گشت و چونان که زندگی صدایت کند رویاهای عروسک خود را به باد خواهی سپرد... و پیش به سوی زندگی باهمان شوق نزدیکی دور میشوی...
مگرنه این بود که پس از فصلی جدایی به هم پیوستیم که تا ابدیت همراه و یار هم توانیم بود؟
مگر نه این بود که وعده دادی هرچه بگویی باز پیوند قلبیمان محکم است؟؟
مگرعروسک جزاین از تو میخواست که تا روح انسانی بدن پاره پاره اش را با وجود گهر پرودت در پیوند نیافته ای لمس کالبد پارچه ای اش را بر خود حرام گزینی؟!
حال من ماندم و خاطرات شورانگیز تو . ودلی که تنگ است.
باز گرد.بازگرد.بازگرد

 

 



 

انسان ها...
حقیقت مرا جز من نمی تواند. کلماتم هر یک نمادی است از نمادی دیگر. به ایشان دقت کنید٬با چشم معنوی خویش.
نه آنچه می گویند٬آنچه بدان سرچشمه گرفته ایم:
*دیوانگانی هستند٬خیل عظیم دیوانگانی که هیچ چیز هرگز نخواهد توانست تب باشکوه عشق را از چشمشان بزداید.باشد که جاودان و متبرک باقی بمانند. در سایه ی آنهاست که زمین میچرخد و خورشید هر روز طلوع میکند٬طلوع میکند٬طلوع میکند...
همین است
تنها کسانی میتوانند که دیوانگان باشند.
کوروش دنیوی


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 
درباره وبلاگ

زشک٬باغ پدری من سلام به همه ی کسانی که می خوانند و می فهمند.
آخرین مطالب
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





Alternative content